تلخ و شیرین مگر میشود زندگی مرا بهم ریخته آفریده باشد خداوند دانه های انار....
| ||
|
به همین سادگی یک ماه از مهر گذشت ... و من اصلا نفهمیدم چجوری اومد تا بخواد بگذره ... این روزا به این نتیجه رسیدم که این زندگی که همه دارن بخاطرش خودشونو به آب و آتیش میزنن ذره ای ارزش نداره ... حتی ذره ای ! واقعا زندگی تو این دنیا الکیه ! ولی متاسفانه نمیخوایم باور کنیم .... من همش فکر میکنم قرار یه مدت خیلی طولانی عمر کنم در حالی که شاید همین لحظه که دارم تایپ میکنم از این دنیا برم .. واقعا چی در انتظارمونه ؟ مگه آینده چی داره ؟ اصلا ارزششو داره این همه تو غفلت و گناه خودمونو غرق کنیم ؟ پس چرا باید آخرتمونو بخاطر این دنیا از دست بدیم ... چرا نمیخوایم باور کنیم قرار یه روزی دیر یا زود هممون بریم ؟ یا شایدم باور داریم اما میخوایم انکارش کنیم .... اما فقط کافیه یه نگاه به اطرافمون بندازیم تا بهمون ثابت بشه .... وقتی یه نگاه به گذشته میکنم میبینم ای داد بیداد خیلیا الان دیگه نیستن ! خیلیا جاشون خالی شده.... خیلیا هم هنوز داغدار عزیزاشونن ... خاله ی من 4 روز دخترشو از دست داده... شوهرش هم خیلی وقت پیش ها از دست داد ... چقدر سخته ... حتی تصور کردنش هم سخته یه پیشنهاد براتون دارم .. من زیاد اهل مطالعه کتاب نیستم اما تازگی یه کتابی خوندم به اسم داستان معراج پیامبر ... معراجی که خیلیامون فقط اسمشو شنیدیم .. مثل خود من که تا الان نمیدونستم تو معراج چه اتفاقایی افتاده ... به حدی جالبه که بزور کتابو میذاشتم کنار تا برم برای شام یا ناهار... مخصوصا قسمت جهنمش وقتی میخوندم یکی یکی انواع سکته هارو پشت سر میذاشتم ..... اما بزودی گذری به جهنم رو تو یه پست جدا براتون میذارم باشد که رستگار شویم دیگه حرفی ندارم ... جز اینکه خوب باشیم ...خوب باشیم .... خوب باشیم و خوب خیلی سخته آدم به یه کارایی عادت کنه اون وقت یک دفعه بخواد عادتاشو کنار بزاره ...فکر کن یه مدت فقط درگیر فیلم و کارهنری و اینستاگرام وایبر باشی اونم از نوع حادش ! بعد یک دفعه همه چی تعطیل !!!! دیروز یه خونه تکونی حسابی کردم ..البته بهتر بگم اتاق تکونی ! با شروع شدن درس ودانشگاه دیگه مجبور شدم با رنگام خداحافظی کنم یکی یکی جمعشون کنم بزارم تو جعبه بعدشم یجایی بزارم که جلو چشام نباشن ... اتاقم بحدی تمییز شد که وقتی الان وارد اتاقم میشم احساس میکنم تو یه اتاق دیگم دیگه نه از رنگا خبری هست نه قلموها و نه میزکار ..ازون طرف نصف اتاقمو اون رومیزی اشغال کرده بود اتاق پر بود از انواع پارچه ونخ و سوزن و سیم و سیم چین و.........!خلاصه دنیایی بود واسه خودش مامان بیچاره منم تمام تلاششو میکرد تو اتاق من نیاد وقتی هم میومد محال بود این جمله رو نشنوم: وای من اینجا میام فشارم میره بالاااا الان دیگه راحت شد .. دیگه باید یجور دیگه اتاق رو پر کنم . . این دفعه با کتاب ؟؟؟!!! ولی چه کنم که اصلا حس درس خوندن نیست .. میخوام اینجا یه اعترافی کنم تمام حرفایی که در مورد ترم اولی ها میزنن در مورد من صدق میکنه ... بابا من هنوز نتونستم دانشگاه رو هضم کنم ...کلا داستانش فرق میکنه ..منم آدمی هستم با اعتماد بنفس بشدت پایین ...همش باید حواسم باشه سوتی ندم من حاضرم بجاش از اول شروع کنم .. از همون اول ابتدایی... ولله
به به عجب هوایی شده ! نمیدونم هوا زیاد سرده یا من بشدت سرمابی که الان دوتا پتو انداختم سرم و با مکافات فراوان و با گوشیم این پست رو میزارم …… خیلی حس خوبیه ... اتاق تاریک ... صدای بارون که بشدت به پنجره ها میخوره و این وسط یه آهنگ لایت .... فوق العادست... که به لطف برادر عزیزم الان اومد هم آهنگ رو قطع کرد هم لامپ رو روشن کرد هم پتومو برداشت گفت بیا چای ! کلا حس و حالمون رو پروند میگم که من الهه . شانسم اینم از نقاشی هایی که تابستون 93 کشیدم ....بزودی رومیزی هم تموم میشه اینم عکس همون تابلو قبلی بعد از قاب گرفتن
بالاخره پاییز زیباو عزیز دلم هم رسید ..حس میکنم لحظات دلچسبی در انتظارند ... برخلاف تابستون لذت بخشی! که داشتم .. یجورایی پاییز امسالم با سال های دیگه فرق داره .. برخلاف میلم قبول کردم که امسال دانشگاه برم ..و الان دانشجوی رشته ی حسابداری گیلان هستم دلم بشدت میخواست رادیولوژی بخونم و قرار شد که آزاد همین رشته رو برم اما از اونجایی که شانس همیشه با من یار بوده و هست دانشگاه آزاد رشته رادیولوژی نداره ! دیگه این شد که اون یذره امیدم هم بر باد رفت !!!دیگه هرچی بود تموم شد منم کم کم دارم کنار میام ..حداقل خوبیش این بود الان دانشگاه دولتی میرم. من که از تابستون امسال چیزی جز گریه و زاری نفهمیدم ..یعنی بدترین تابستون عمرم امسال بود ... یه وقتایی هم انقدر خودمو با سریالای کره ای و دانلود کردنشون سرگرم میکردم که یادم بره و روزم شب بشه .. به حدی که الان به زبان کره ای مسلط شدم کاملمن که کارام باید دو سه روزه تموم بشه رومیزی نیمه کارم بعد 3 ماه به مراحل پایانیش رسیده من خودمم باورم نمیشه چه جوری اینجوری شد ... خلاصه تابستون هم با همه دنگ و فنگش رفت ...خداحافظ تابستون ....دوش گرفتن های ده باره در شبانه روز....آبکشی مکرر لباس...کولرهای مداوم روشن...قبض های برق سکته آور......لیوان های سرشار از یخ....آفتاب سوزان ...خداحافظ تابستون چندش و اه اه اه متنففففرم ازت .!! خوب شد؟ دلم خنک شد تموم شدی |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |